یکی بود یکی نبودغیر از خدای مهربون،هیچکس نبود یه روز یه پسر بچه میره به یه بستنی فروشی که یه گارسون بی حوصله دارهاون قیمت بستنی میوه ای رو میپرسه و گارسون بهش جواب میده ۱۵ سکه اون دونه به دونه سکه هاشو میشموره،ولی اشتباه میکنه و دوباره میشموره بعد،از گارسون میپرسه قیمت بستنی ساده چقدره؟ و اون،بی حوصله جواب میده ۱۰ سکه پس پسر بچه دوباره و دوباره میشموره و یه بستنی ساده سفارش میدهگارسون بستنی رو بهش میده و شاکی میشه از اینکه چه مشتری های احمقی داره که همشون دنبال چیزای ارزون ترناما وقتی بچه هه میره،اون میره کنار میز تا ظرف بستنی رو جمع کنه و میبینه پسره براش ۵ سکه انعام گذاشته نکته اخلاقیاطلاعی ندارم نویسنده هنوز نکته اخلاقی ای ننوشته براش  
یکی بود،یکی نبودغیر از خدای مهربون،هیچکس نبود روزی روزگاری،مرد ثروتمندی بود که یه عمارت بزرگ با یه حوض زیبا و باغی بزرگ داشت و اون مرد فقط یه پسر داشتاون تصمیم گرفت پسرش رو به یه روستا ببره،تا پسر مفهوم ثروتمند بودن رو درک کنهو شاکر باشه مرد و پسرش سه روز به یک روستای کوچیک رفتنو اونجا موندن توی شب سوم،مرد به پسرش گفتخب پسرم،حالا فهمیدی فرق زندگی ما با زندگی این مردم چیه؟ و پسر گفتآره ما زیر نور یه چلچراغ میخوابیم،اما مردم روستا زیر آسمونی میخوابن که ستاره هاش تمومی نداره ما یه حوض کوچیک داریم و مردم روستا یه رودخونه ی جاری و قشنگ باغ ما به دیوار ها ختم میشه،ولی جنگل های این روستا بی انتهاست درسته پدر ، من حالا میدونم که ما چقدر فقیر هستیم پایان   گویندهاریل
یکی بود،یکی نبودغیر از خدای مهربون،هیچکس نبود بچه خرسی بود،که توی کلبش تنها زندگی میکرد یه روز صبح بچه خرس تصمیم گرفت بره ماهی گیریپس قلاب ماهیگیریشو برداشت،و رفت کنار رودخونه اون یه کنده ی درخت پیدا کرد و روش نشست یه ماهی بزرگ،اون اطراف میچرخیدو خرس،تصمیم گرفت حتما اونو بگیره پس از جاش بلند شد تا قلابو توی آب بندازه اما وقتی بلند شد، سایه اش روی رودخونه افتاد و ماهی ترسید و فرار کرد پس خرس به سایه گفتسایه،برو کنارمگه نمی‌بینی دارم ماهی میگیرم؟تو ماهیا رو میترسونی اما سایه کنار نرفتخرس،که عصبانی شده بود شروع کرد به دویدنو پشت یه درخت قایم شد اما وقتی از پشت درخت اومد بیرون،سایه دوباره پیداش کرد خرس دوباره تلاش کرد از روی جوی آب پرید و از یه کوه بلند بالا رفت اما وقتی با خستگی به بالای کوه رسید،سایه هم اونجا بود و داشت نفس نفس میزد خرس که خسته شده بود به خونه برگشت تا بخوابه دیگه تقریبا ظهر شده بود و خرس تا عصر خوابید وقتی از خونه بیرون رفت،مطمئن بود که سایه دیگه رف
یکی بود،یکی نبود توی یه جنگل بزرگ، تعداد زیادی اژدها زندگی میکردند اونا همشون قادر بودند تا چند متر آنطرف تر از دهانشون آتیش به بیرون پرتاب کنند، به غیر از یکی از اون ها که اسمشو گذاشته بودن اژدهای بی آتش اژدهای بی آتش هرکاری میکرد نمیتونست آتیش از دهنش پرتاب کنه، اون برای حل مشکلش پیش همه ی حیوونای با تجربه رفت و از آنها درخواست کمک کردو اونا هم راهنماییش کردن ولی چیزی عوض نشد و اون هنوز بی آتش بود اژدهای پیر توصیه کرده بود که،اون برای درمان مشکلش باید چای سبز بخوره لاک پشت گفته بود اون باید،عرق نعنا بخوره خرگوش گفته بود اون باید،هویج بخوره اما،هیچ کدوم از روش ها جواب گو نبود یکی از همین روزها،یک دوره گرد پیر،از اونجا عبور میکرد اون اومد داخل جنگل وکلی وسیله برای فروش با خودش آورداژدها ها همه پیش اون میرفتن و چیری میخریدناژدهای بی آتش هم با خودش گفتشاید دوره گرد دارویی برای مشکل من داشته باشه خلاصه وقتی سر اون خلوت شر پیش اون رفت و مشکلش رو اون گفتدوره گرد کمی فکر ک
یکی بود،یکی نبودغیر از خدای مهربون،هیچکس نبود یه روز،یه هیزم شکن،برای جمع کردن هیزم به جنگل رفته بود اون،توی جنگل با یه شیر برخورد کردو خب خیلی ترسیده بود اما،شیر بهش گفتنترس کاریت ندارم پس مرد هیزم شکن هم به حرف شیر اعتماد کرد و اونا چند روزی تو جنگل کنار هم بودن اونا دیگه تقریبا باهم دوست شده بودن اما،مرد هیزم شکن باید به خونش برمیگشت در نتیجه از شیر دعوت کرد که یه روز به خونه اون بره و شیر قبول کرد مدت ها گذشت و گذشت و مرد هیزم شکن،به زندگی عادیش برگشته بود و کاملا شیرو فراموش کرده بود تا اینکه یه روز شیر به خونه هیزم شکن رفت و هیزم شکن تازه ماجرا رو برای زنش تعریف کرد و زنش با کلی ترس و لرز حاضر شد از شیر پذیرایی کنهولی وقتی سر سفره نشستن، زنه شروع کرد به مسخره کردن غذا خوردن شیر و هیزم شکن تایید کردپس شیر بلند شد و به هیزم شکن گفت منو با تبرت بزن اما هیزم شکن میترسید که بزنتش شیر بهش گفت اگه منو نزنی،قطعا من میکشمت پس هیزم شکن مجبور شد بزنتششیر،نعره کشید و از اونجا
یکی بود،یکی نبودغیر از خدای مهربون،هیچکس نبود یه مردی بود،که پسری خیلی عصبانی و بدخلق داشت پسر او،وقتی عصبی میشد،رفتار های آزار دهنده ای نشان میداد و حرف های خیلی آزار دهنده ای به بقیه میزد روزی،مرد قصه ما،تصمیم گرفت تا کاری کنه تا شاید بتونه رفتار پسرشو اصلاح کنه اون،یه روز،پیش پسرش رفت و به اون یه قوطی پر از میخ داد  اون به پسرش گفتپسرم،هربار که عصبانی شدی،یه میخ به دیوار بکوبهروقت که تعداد میخ های قوطی به صفر تا رسید،بهت میگم که چیکار کنی پسر شروع کرد،انقد عصبی میشد که روزی شاید ده تا میخ به دیوار میزدانقد این کارو تکرار کرد و تکرار کرد،تا تعداد میخ های توی قوطی به صفر تا رسید بعد،پسر پیش پدرش رفت و گفتپدر،من امروز اصلا عصبی نشدم و هیچ میخی به دیوار نکوبیدم پدرش بهش گفتخوبه،پس از حالا به بعد هربار تونستی عصبانیتتو کنترل کنی از میخ های روی دیوار یه میخ بکن روز ها همینطوری گذشت و گذشت تا اینکه پسر همه میخ هارو از روی دیوار کند و باز پیش پدرش رفت پدرش بهش گفتببین،
سوئل به تنهایی در راهرو های متروک حرکت می کرد  همه‌ جا غرق در سکوت وحب اندازی فرو رفته بود  دباره نوشته روی تابلو را از اول به آخر و از آخر به اول هجی کرد و خواند  تو داری غرق میشی ولی اینجا هیچ آبی وجود نداره  سوئل مدتها بود به نویسنده این تابلو خط نویس به احتمال بریتانیایی فکر می کرد و خودش را با نوشته قیاس می کرد  در آن خانه متروک جاهای زیادی وجود داشتند که سوئل می توانست با آنها خودش را سرگرم کند اما علاقه خاصی به تالار های مهمانی و کتابخانه های عمارت و کتاب ها داشت و شاید چند صد سالی بود که آنجا خودش را مشغول دیده بود  سال؟ گذر از سال ها گذشته بود بحث قرن بود شاید چندین قرن بود کا او حتی یادش نمی آمد کیسیت و چرا از اینجا نمی تواند خارج شود؟  او سرگردان بود ترسیده بود در سیاهی فرو رفته بود و انگار او به حال خودش رها شده بود تا اینگونه بمیرد مرگ؟ قرن ها بود که دلش برای آن تنگ شده بود  کاش واقعا میمرد و به این کابوس تمامی میداد  اما انگار باید بیش از حقش؛ رنج می کشید  می خو
روزی روز گاری در یک سرزمین دور افتاده در پشت کوه های صعب العبور  سرزمینی وجود داشت که خواهر من ملکه اونجا بود  ما دوتا دوقلو بودیم که تلخی سرنوشت و به خواست بزرگتر ها از هم جدا شده بودیم و این راز ما بود و هیچ کس نباید بفهمه ولی با صدای ناقوس های کلیسا در یک روز آفتابی دوباره هم رو پیدا کردیم  حالا تو ملکه من هستی و من خدمتکار و فادار تو هستم لبخند های تو همیشه من رو خوشحال می کنن پس بخند ملکه من  روزی به سرزمین آبی ها رفته بودم  و اونجا با دختری برخورد کردم  که بسیار زیبا بود  و من بخاطر لبخند صمیمانه اش و مهربانی که در صورتش موج میزد در نگاه اول عاشقش شدم  اما به غیر از من شاهزاده آبی هم عاشقش بود  و خواهر من که به اون شاهزاده احمق علاقه داشت روز ها می گذشتند و عشق بین من و اون دختر بیشتر و بیشتر می شد و ما صمیمانه عاشق هم بودیم  اما اگر ملکه بخواد اون بمیره من این کار رو انجام میدم  چون تو ملکه هستی خواهر عزیزم و من خدمتکار وفادار تو هستم  پس لبخند بزن  ما دوباره سر قرار هم
روزی،روزگاری،یک مادر و یک پسر که باهم زندگی میکردند،تصمیم میگیرن به یه پارک برن پسر،دوچرخه اش رو برمیداره و با خوشحالی از خونه بیرون میره پسر،سوار دوچرخش میشه و با سرعت شروع به روندن میکنهو مادرش از پشت سر اون آروم حرکت میکرد و داد میزدمواظب باشش تند نرووو،اینجا پیچ عه،اینجا درختهه،اینجا چالس،مراقب خودت باشش کلا مادر اون پسر خیلی نگرانش بودو همیشه مراقب پسرش بود مراقب باشه که زمین نخوره،غذاشو بخوره،شب زود بخوابه،صبح زود بلند شه،جاییش زخم نشه،حالش خوب باشه اون احساس میکرد که همیشه پسرش همیشه باید در آسایش و آرامش باشهمثل همه مادر های دیگهو آسایش و آرامش رو در این میدیده که پسرش،همیشه همه چیز براش فراهم باشهو برای رسیدن به چیزی،هیچوقت تلاش نکنه این دو باهم دیگه به پارک میرسنپسر دوچرخه اش رو برمیداره و شروع میکنه به دور زدن تو پارک چند دور که میزنه،میبینه،چند تا بچه یه گوشه دارن باهم بازی میکننتصمیم میگیره تا بره و با اون بچه ها بازی کنه وارد جمع اون ها میشهسلام
ساعت از نصفه شب گذشته بود  نگران بودم  چرا تاالان نیومده؟ به گوشیش زنگ زدم رفت روی پیغامگیر  اما هستم لطفا پیغام بگذارید  سلام مامان کجایی چرا نمیای؟ قرار بود ساعت ۷ برگردی از سر کار بریم بیرون پس چی شد؟ الان ساعت ۱ شبه  تو خونه قدم میزدم  اوکی پسر آروم باش جیزی نشده احتمالا براش اضافه کاری خورده  یک هو زنگ در به صدا در اومد  به سمتش رفتم درو که باز کردم  مامان بود  پریدم بغلش اما هیچی نگفت  خشکش زده بود استخون هاش رو قشنگ می شد لمس کرد  بدن سردش باعث مور مور تنم شد  ولی احتمالا خسته است فردا راجب این حرکتش می پرسم  داشتم به سمت اتاق خوابم میرفتم که دیدم داره سالاد درست می کنه سالاد برای چی؟ نکنه گرسنه اته؟  چون اینطوری خوشمزه تری زدم زیر خنده  بامزه شدی  با خنده به سمت اتاق خوابم داشتم میرفتم که یک اس ام اس از طرف مامان دریافت کردم  سلام جک من ماشینم خراب شده ببخشید نتونستم بیام خونه امشبو کلا خونه الیین می مونم   نویسندهساموئل
روزی روزگاری در یک سرزمین بزرگ که پوشیده از برف بود، پسر جوانی به نام کای و بهترین دوستش، دختری به نام گردا در یک روستای دلنشین، با مناظر پوشیده از برف و یخ زندگی می‌کردن کای و گردا روزهاشون رو با بازی کردن و رویاپردازی با همدیگه می‌گذروندن و دوستیشون مثل آفتاب زمستانی گرم و پاک بود اما در یکی از این روزها، ملکه برفی که خیلی بدجنس و فریبکار بود، روستای زیبای اونا رو با یک جادوی سرد و یخی، طلسم کرد در یکی از همین روزها، وقتی که کای داشت از پنجره‌‌ی اتاقش به بیرون نگاه می‌کرد، یک دونه‌ی برف در آسمان دید که در زیر نور آفتاب می‌درخشید بی‌خبر از این که این دانه‌ی برف، جادوی ملکه‌ی بدجنسه، کای به سمت اون رفت ناگهان دونه‌ی برف روی قلب کای فرود اومد و قلب اونو سرد و خالی از عشق کرد قلب گرم و پرمحبت کای، سرد شد اون دیگه با گردا بازی نمیکرد و با اون با بداخلاقی حرف میزد یکی از همون روزها وقتی که گردا می‌خواست با کای بازی کنه، کای ناگهان ایستاد و گفت من دیگه به دوستی خودم و ت
بر جایگاه میدرخشید،او میدید صدای تشویق ها برای او بودند،همیشه اینطور بود خونشان یکی بود نور چشمانشان ،کاشانه شان یکی بود اما همچنان یکی بر عرش آسمان و دیگری بر فرش زمین با این فکر،دستانش از حرص، حتی تشویق های ساختگی را هم نمی پذیرفت عقلش نمیپذیرفت که شاید،جای دیگری برای او فودی باشد،دستان دیگری برای تشویق،تشویق برای آواز و تصویری دیگر شاید در وجود او،الهه رنگی دیگر بود اما نه میدید و نه میشنید و تنها بر روح خود خراش می انداخت و وجودش را به زنجیر خودنابودی می کشید می خواست که تمام آن دنیای زیبا را از آن خود کند،انا زیبایی خون دد رگ هایش را نمیدید به بیراهه میدویید،به سمت نوری میرفت کا از پشت سرش بازتاب میشداما آیینه ای نبود که روشنایی را در چشمان خود بیابد و سرانجام کلاغ،که شکوه شب را در بر داشت و می خواست ماه زیبایش مانند خورشید کبک بدرخشد، خود به نمادی از تاریکی مبدل شد   نویسندههانا
یک روز صبح،هیزم شکنی کنار رودخانه ای سرگرم بریدن درختان بود،ناگهان پایش لیز خورد و تبر از دستش داخل رودخانه افتاد درحالی که هیزم شکن کنار رودخانه ایستاده بود و بخاطر از دست دادن تبرش غصه میخورد،پری ای که در آنجا زندگی میکرد در مقابلش ظاهر شدپری از هیزم شکن پرسید که چرا غمگین است هیزم شکن اتفاقی را که افتاده بود،برای او تعریف کرد پری که دلش برای او سوخته بود،در اب شیرجه زد لحظه ای بعد،درحالی که یک تبر طلایی در دست داشت،از رودخانه بیرون آمد و از هیزم شکن پرسید تبر تو این است؟ هیزم شکن پاسخ دادنه،این تبر مال من نیست پری دوباره میان آب شیرجه رفت و این بار با تبری نقره ای بیرون آمد و سوالش را تکرار کرد هیزم شکن گفتنه،این یکی هم تبر من نیست پری بار دیگر در رودخانه فرو رفت و این بار تبر آهنی هیزم شکن را آورد هیزم شکن از دیدن تبرش خیلی خوشحال شد و صمیمانه از پری تشکر کرد پری که صداقت و راستگویی هیزم شکن خیلی خوشش آمده بود،علاوه بر تبر آهنی،دو تبر دیگر را نیز به او داد هیزم شکن ب
پیرمرد که در بستر مرگ افتاده بود پسرهایش را صدا زد هر هفت پسر آمدند و بر بالین پدر نشستند پیرمرد چوب‌هایی را که از قبل آماده کرده بود از زیر بالش درآورد و به هر کدامشان یک چوب داد تا بشکنند پسرها به راحتی آب خوردن چوب‌ها را شکستند پیر مرد لبخندی زد و گفت هنگامی که بین شما تفرقه افتاده و از هم جدا شوید آن موقع دیگر هر کس می‌تواند براحتی به شما ضربه بزند حالا صبر کنید بعد از زیر بالش مقداری چوب بیرون آورد و این بار به هر کدامشان یک دسته چوب هفت تایی داد و گفت اگر می‌توانید حالا چوب‌ها را بشکنید برخلاف تصور پیرمرد پسرها این دفعه هم مثل آب خوردن چوب‌ها را شکستند پیرمرد دید که نمی‌تواند چیزهایی که در مورد اتحاد در کتاب‌ها خوانده بود را به آن‌ها بگوید، آب دهانش را قورت داد و به سقف نگاهی کرد و بعد از کمی فکر گفت می‌خواستم بگویم شماها اینقدر بی‌عرضه‌اید که حتی اگر متحد هم شوید هیچ کاری نمی‌توانید بکنید   گویندهتانیا
خب یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود غیر از خدای مهربون هیچکس نبود یه بچه فیل بود که حتی اسم خودشم فراموش میکرد برای همین یه تابلو بزرگ روی خودش نصب کرده بود با این عنوان ″من دامبو، فیل فراموشکار هستم″ دامبوی قصه ی ما از این حجم فراموشکاری خودش کلافه شده بود پس یه گوشه نشست و گریه کرد و گریه کرد و گریه کرد و از اشکای دامبو یه سیل روی زمین راه افتاد و موشی که اون اطراف بود، توی سیل غرق شد و فریاد زد کمک، کمک وقتی دامبو متوجه صدا شد دست از گریه کشید و موشو با خرطومش بلند کرد اون یادش نبود که همه فیلا از موشا میترسن پس از موش نترسید موش بهش گفت حواست کجاست داشتی منو به کشتن میدادی و دامبو مجبور شد کلی معذرت خواهی کنه وقتی مشکلشو به موش گفت، موش بهش گفت که بهتره بره پیش سلطان جنگل چون اون ممکنه بتونه کمکش کنه دامبو که امیدوار شده بود، پیش رئیس قبیله رفت و ماجرا رو باهاش درمیون گذاشت و اون با سفر دامبو موافقت کرد و آدرس سلطان جنگلو بهش داد و دامبو رفت و رفت تا به وسط جنگل رسید که ید
آخرین جستجو ها