یکی بود،یکی نبود.غیر از خدای مهربون،هیچکس نبود.

بچه خرسی بود،که توی کلبش تنها زندگی میکرد.

یه روز صبح بچه خرس تصمیم گرفت بره ماهی گیری.پس قلاب ماهیگیریشو برداشت،و رفت کنار رودخونه.

اون یه کنده ی درخت پیدا کرد و روش نشست.

یه ماهی بزرگ،اون اطراف میچرخید.و خرس،تصمیم گرفت حتما اونو بگیره.

پس از جاش بلند شد تا قلابو توی آب بندازه.

اما وقتی بلند شد، سایه اش روی رودخونه افتاد و ماهی ترسید و فرار کرد.

پس خرس به سایه گفت:سایه،برو کنار.مگه نمی‌بینی دارم ماهی میگیرم؟تو ماهیا رو میترسونی.

اما سایه کنار نرفت.خرس،که عصبانی شده بود شروع کرد به دویدن.و پشت یه درخت قایم شد.

اما وقتی از پشت درخت اومد بیرون،سایه دوباره پیداش کرد!

خرس دوباره تلاش کرد.

از روی جوی آب پرید و از یه کوه بلند بالا رفت.

اما وقتی با خستگی به بالای کوه رسید،سایه هم اونجا بود و داشت نفس نفس میزد.

خرس که خسته شده بود به خونه برگشت تا بخوابه.

دیگه تقریبا ظهر شده بود و خرس تا عصر خوابید.

وقتی از خونه بیرون رفت،مطمئن بود که سایه دیگه رفته.

اما سایه هنوز اونجا بود!

پس یه جعبه پر از میخ برداشت و سایه رو به زمین میخ کرد.

همه ی میخا تموم شدن،اما سایه بازم چیزیش نشد.

پس خرس کوچولو رفت توی خونه و سایه هم دنبالش رفت.

بعد خرس کوچولو به سرعت از خونه بیرون اومد و درو بست.

که سایه توی خونه زندونی بشه،اما اینطور نشد.

حالا،مجبور بود یه جورایی باهاش به توافق برسه.

پس گفت:اگه تو بذاری من یه ماهی بگیرم،منم میذارم تو یه ماهی بگیری.قبوله؟

وقتی خرس کوچولو سرشو به نشونه تایید ت داد،سایه هم سرشو ت داد.

و خرس کوچولو شاد و خندان کنار رودخونه برگشت.اینبار سایه پشت سر خرس کوچولو افتاده بود،چون دیگه عصر شده بود.

و خرس کوچولو موفق شد یه ماهی بگیره.

حالا هم خرس کوچولو و هم سایه هر کدوم یه ماهی داشتن،و هردو میخندیدن.

پایان.

 

گوینده:کلاغ

داستان شب اول-پسر بچه و گارسون بی حوصله

داستان شب ششم-پیرمرد ثروت مند و پسرش

داستان شب پنجم-خرس کوچولو و سایه اش

داستان شب چهارم-اژدهای بی آتش

داستان شب سوم-شیر مهربون و هیزم شکن

داستان شب دوم-یه میخ به دیوار بکوب!

داستان شب نهم-روح آرتین

سایه ,ماهی ,کوچولو ,خونه ,درخت ,رودخونه ,خونه بیرون ,کنار رودخونه
مشخصات
آخرین جستجو ها