بر جایگاه میدرخشید،او میدید

صدای تشویق ها برای او بودند،همیشه اینطور بود.

خونشان یکی بود. نور چشمانشان ،کاشانه شان یکی بود.

اما همچنان یکی بر عرش آسمان و دیگری بر فرش زمین.

با این فکر،دستانش از حرص، حتی تشویق های ساختگی را هم نمی پذیرفت.

عقلش نمیپذیرفت که شاید،جای دیگری برای او فودی باشد،دستان دیگری برای تشویق،تشویق برای آواز و تصویری دیگر.

شاید در وجود او،الهه رنگی دیگر بود.

اما نه میدید و نه میشنید و تنها بر روح خود خراش می انداخت و وجودش را به زنجیر خودنابودی می کشید.

می خواست که تمام آن دنیای زیبا را از آن خود کند،انا زیبایی خون دد رگ هایش را نمیدید.

به بیراهه میدویید،به سمت نوری میرفت کا از پشت سرش بازتاب میشد.اما آیینه ای نبود که روشنایی را در چشمان خود بیابد.

و سرانجام کلاغ،که شکوه شب را در بر داشت و می خواست ماه زیبایش مانند خورشید کبک بدرخشد، خود به نمادی از تاریکی مبدل شد.

 

نویسنده:هانا

داستان شب اول-پسر بچه و گارسون بی حوصله

داستان شب ششم-پیرمرد ثروت مند و پسرش

داستان شب پنجم-خرس کوچولو و سایه اش

داستان شب چهارم-اژدهای بی آتش

داستان شب سوم-شیر مهربون و هیزم شکن

داستان شب دوم-یه میخ به دیوار بکوب!

داستان شب نهم-روح آرتین

دیگری برای
مشخصات
آخرین جستجو ها