روزی،روزگاری،یک مادر و یک پسر که باهم زندگی میکردند،تصمیم میگیرن به یه پارک برن.

پسر،دوچرخه اش رو برمیداره و با خوشحالی از خونه بیرون میره.

پسر،سوار دوچرخش میشه و با سرعت شروع به روندن میکنه.و مادرش از پشت سر اون آروم حرکت میکرد و داد میزد:مواظب باشش.

تند نرووو،اینجا پیچ عه،اینجا درختهه،اینجا چالس،مراقب خودت باشش.

کلا مادر اون پسر خیلی نگرانش بود.و همیشه مراقب پسرش بود.

مراقب باشه که زمین نخوره،غذاشو بخوره،شب زود بخوابه،صبح زود بلند شه،جاییش زخم نشه،حالش خوب باشه.

اون احساس میکرد که همیشه پسرش همیشه باید در آسایش و آرامش باشه.مثل همه مادر های دیگه.و آسایش و آرامش رو در این میدیده که پسرش،همیشه همه چیز براش فراهم باشه.و برای رسیدن به چیزی،هیچوقت تلاش نکنه.

این دو باهم دیگه به پارک میرسن.پسر دوچرخه اش رو برمیداره و شروع میکنه به دور زدن تو پارک.

چند دور که میزنه،میبینه،چند تا بچه یه گوشه دارن باهم بازی میکنن.تصمیم میگیره تا بره و با اون بچه ها بازی کنه.

وارد جمع اون ها میشه.سلام و احوال پرسی میکنه و خودشو معرفی میکنه.و بچه ها هم متقابلن به اون سلام میکنن و خودشونو معرفی میکنن.

یکی از بچه ها میگه:دوست داری با ما بازی کنی؟

و اون پسر هم میگه:آره حتما،بیاین باهم بازی کنیم.

قرار شد که این ها باهم،توی قسمت خاکی زمین،خاک بازی کنن.

پسر وسیله خاصی برای خاک بازی نداشته،پس باید از وسیله دوستش استفاده میکرده.

اون دوستش که وسیله هایی واس خاک بازی داشته و میخواسته به پسره قرض بده،از اون خواهش میکنه تا صبر کنه تا بازیش تموم شه،و بعدش وسیله هاش رو بهش قرض بده.

پسر،اول قبول میکنه و یه گوشه میشینه.اون پسر دیگه،با وسایلش شروع میکنه با ساختن قلعه شنی.

یه مدت میگذره.حوصله پسر سر میره و دلش میخواد که شروع به بازی کنه.دلش میخواد اول از همه بازی کنه،اون وسیله رو داشته باشه، از شن ها استفاده کنه،همه شن ها مال اون باشه.

کم کم از اینکه صبر بکنه و گروهی بازی بکنه،خسته میشه.

شروع میکنه به بهونه گرفتن:چقد طولش میدید.

زود باش دیگه،نوبت منه،پنج دقیقه بیشتر وقت نداری.

همه کلافه میشن،ایبابا این پسره چقدر غر میزنه.

یکی از بچه ها که داشته بازی میکرده،سرشو بالا میاره و میگه:هیی این یه کار گروهیه.وقتی که قراره با ما بازی کنیو لازمه که با وسیله های یکی از ماها بازی کنی،باید صبر کنی.درست برخورد کنی و منتظر باشی که نوبتت برسه و اونوقت باما بازی کنی.

پسر زیر بار حرف اون دوستش نمیره.و بهش میگه:یعنی چی که باید صبر کنم؟من میخوام بازی کنم.من باید وسیله داشته باشم.همه این شن ها مال منه.

بچه ها چشماشون درشت میشه،یعنی چی که همه این شن ها مال توعه؟

-مامان من میگه همه چی مال منه و هرچی که بخوام داشته باشم همیشه برام فراهمه.مثلا وقتی که من یه اسباب بازی میخوام،مامانم سریعا اونو برام میخره.

حتی اگه بگم تموم اسباب بازی های اون اسباب بازی فروشی رو میخوام،مامانم هیچ مشکلی نداره.

-خب مامانت اشتباه میکنه.

-پسر ساکت میشه.یعنی چی؟این اولین نفریه که تو دنیا داره با روش مامان اون مخالفت میکنه.یعنی چی که مامان من اشتباه میکنه؟یعنی مامان شما ها،برای شما اون چیزی که میخواین رو فراهم نمیکنه؟

-صد البته که این کارو میکنه.البته گاهی اوقات هم از ما میخواد،که ما صبر کنیم و دیر تر به اون چیزی که میخوایم برسیم.یا شایدم اصلا لازم میبینه که ما به اون چیزی که میخوایم نرسیم.

مثلا مثل الان،که تو باید صبر کنی،تا کار دوستت تموم شه،وبعد از وسیله اون استفاده کنی.

پسر ناراحت میشه.اون از صبر کردن خوشش نمیاد.چون تا حالا توی زندگیش صبر نکرده بوده.

یکمی میگذره،پسر بهونه میگیره و بازی به هم میریززه.

بچه ها،اون پسر رو از بازی بیرون میکنن.و اون دیگه نمیتونه با اون بچه ها بازی کنه.

براش اهمیتی نداره،اون دوچرخه اش رو داره.

چند دوری با دوچرخه اش میزنه.اما،وقتی صدای خنده های اون اکیپ به گوشش میرسه،دلش میگیره و دلش میخواد برگرده و با اون اکیپ بازی کنه.

یک مادر،که مادر یکی از بچه ها بوده،حال و روز اون پسر رو میبینه و متوجه میشه مادری که بغل دستش نشسته،مادر همون پسر عه.

برمیگرده سمت مادر و میگه:احساس نمیکنی پسرت یکمی احساس تنهایی میکنه؟

مادر که اصلا توجهی به احساس درونی بچه اش نداشته،و تا اون لحظه،حواسش نبوده،میگه:نه،اون که داره با دوچرخه اش بازی میکنه.

زن بهش میگه که:آره ولی خب دوست داره با بچه ها بازی کنه.

-حتما مشکل از بچه هاست که بچه ی منو بازی نمیدن،الان میرم و باهاشون دعوا میکنم.

-هی حواست کجاست؟بچه ی تو با اون بچه ها چند دقیقه پیش دعوا کرد و اونو از گروه بیرون کردن.

-چرا این کارو کردن؟بچه من مگه چیکار کرده بود؟

-راستش بچه ی تو داشت زورگویی میکرد.و دلش میخواست که بدون هیچ تلاشی به اون چیزی که میخواست برسه.دقیقا اون چیزی که تو بهش یاد داده بودی.

-وایسا ببینم،تو الان داری از من و بچم ایراد میگیری؟

-اگه حواست به بحث بین بچت و بچه های اون گوشه روی زمین بود،متوجه میشدی که بچه تو،به دلیل اینکه تو همیشه میخواستی اون در هر آسایش و آرامش و در راحتی تمام به همه چیز برسه،نتونست با بچه ها کنار بیاد.و روحیه جنگنده بودن و جنگجو بدون توش تقویت نشده.برای همین از بازی بیرون شد چون نتونست صبر کنه.و نتونست با بچه ها ارتباط بگیره چون تو همیشه همه چیز رو براش فراهم کرده بودی،و بهش صبر کردن رو یاد نداده بودی.

مادر با خودش فکر میکنه؛وقتی که میشنوه که چه اتفاقی بین بجش و بچه های گوشه زمین بازی افتاده،ناراحت میشه و به این فکر میوفته که اگه گاهی اوقات،کمی با بچش مخالفت میکرده و از بچش میخواسته که برای چیزی که باید به دست میوورد صبر کنه،شاید الان حال و روز بچش،بهتر بود.و از اون روز به بعد، اون مادر و اون بچه،به این نتیجه رسیدند که،اینکه همیشه همه چیز رو برای یک نفر فراهم کنیم و حاضر و آماده جلوش بزاریم،نشونه دوست داشتن نیست.گاهی اوقات،ما باید به طرف مقابلمون،که بچه مونه یا کسی که دوستش داریم،راه حل به دست آوردن رو یاد بدیم.نه اینکه براش به دست بیاریم.

درست مثل این میمونه که میگن:باید به طرف ماهی گیری رو یاد بدی نه اینکه ماهی رو به دستش بدی.و خب این اتفاق باعث میشه که از اون روز به بعد،اون مادر در تربیت بچش تغییر رویه بده.و سعی کنه،بیشتر بچش رو در سمت و سوی تلاش کردن سوق بده.نه اینکه برای چیز هایی که بچش میخواد،خودش به تنهایی،تلاش کنه.

قصه ما به سر رسید،کلاغه به خونه اش رسید(ما اینجا یه کلاع داریم.)

 

نویسنده:بهار 

داستان شب اول-پسر بچه و گارسون بی حوصله

داستان شب ششم-پیرمرد ثروت مند و پسرش

داستان شب پنجم-خرس کوچولو و سایه اش

داستان شب چهارم-اژدهای بی آتش

داستان شب سوم-شیر مهربون و هیزم شکن

داستان شب دوم-یه میخ به دیوار بکوب!

داستان شب نهم-روح آرتین

بازی ,میکنه ,مادر ,وسیله ,میشه ,میگه ,اسباب بازی ,شروع میکنه ,بازی بیرون ,باهم بازی ,براش فراهم
مشخصات
آخرین جستجو ها