پیرمرد که در بستر مرگ افتاده بود پسرهایش را صدا زد.

هر هفت پسر آمدند و بر بالین پدر نشستند.

پیرمرد چوب‌هایی را که از قبل آماده کرده بود از زیر بالش درآورد و به هر کدامشان یک چوب داد تا بشکنند.

پسرها به راحتی آب خوردن چوب‌ها را شکستند!

پیر مرد لبخندی زد و گفت: هنگامی که بین شما تفرقه افتاده و از هم جدا شوید آن موقع دیگر هر کس می‌تواند براحتی به شما ضربه بزند. حالا صبر کنید!

بعد از زیر بالش مقداری چوب بیرون آورد و این بار به هر کدامشان یک دسته چوب هفت تایی داد و گفت: اگر می‌توانید حالا چوب‌ها را بشکنید.

برخلاف تصور پیرمرد پسرها این دفعه هم مثل آب خوردن چوب‌ها را شکستند!

پیرمرد دید که نمی‌تواند چیزهایی که در مورد اتحاد در کتاب‌ها خوانده بود را به آن‌ها بگوید، آب دهانش را قورت داد و به سقف نگاهی کرد و بعد از کمی فکر گفت:

می‌خواستم بگویم شماها اینقدر بی‌عرضه‌اید که حتی اگر متحد هم شوید هیچ کاری نمی‌توانید بکنید!

 

گوینده:تانیا

داستان شب اول-پسر بچه و گارسون بی حوصله

داستان شب ششم-پیرمرد ثروت مند و پسرش

داستان شب پنجم-خرس کوچولو و سایه اش

داستان شب چهارم-اژدهای بی آتش

داستان شب سوم-شیر مهربون و هیزم شکن

داستان شب دوم-یه میخ به دیوار بکوب!

داستان شب نهم-روح آرتین

پیرمرد ,چوب‌ها ,خوردن چوب‌ها
مشخصات
آخرین جستجو ها