یکی بود،یکی نبود.غیر از خدای مهربون،هیچکس نبود.
روزی روزگاری،مرد ثروتمندی بود که یه عمارت بزرگ با یه حوض زیبا و باغی بزرگ داشت.
و اون مرد فقط یه پسر داشت.اون تصمیم گرفت پسرش رو به یه روستا ببره،تا پسر مفهوم ثروتمند بودن رو درک کنه.و شاکر باشه.
مرد و پسرش سه روز به یک روستای کوچیک رفتن.و اونجا موندن.
توی شب سوم،مرد به پسرش گفت:خب پسرم،حالا فهمیدی فرق زندگی ما با زندگی این مردم چیه؟
و پسر گفت:آره
ما زیر نور یه چلچراغ میخوابیم،اما مردم روستا زیر آسمونی میخوابن که ستاره هاش تمومی نداره.
ما یه حوض کوچیک داریم و مردم روستا یه رودخونه ی جاری و قشنگ.
باغ ما به دیوار ها ختم میشه،ولی جنگل های این روستا بی انتهاست.
درسته پدر ، من حالا میدونم که ما چقدر فقیر هستیم.
پایان.
گوینده:اریل
داستان شب اول-پسر بچه و گارسون بی حوصله
داستان شب ششم-پیرمرد ثروت مند و پسرش
داستان شب پنجم-خرس کوچولو و سایه اش
داستان شب سوم-شیر مهربون و هیزم شکن
پسرش ,روستا ,مردم ,مردم روستا