یکی بود،یکی نبود.غیر از خدای مهربون،هیچکس نبود.

یه روز،یه هیزم شکن،برای جمع کردن هیزم به جنگل رفته بود.

اون،توی جنگل با یه شیر برخورد کرد.و خب خیلی ترسیده بود.

اما،شیر بهش گفت:نترس کاریت ندارم

پس مرد هیزم شکن هم به حرف شیر اعتماد کرد و اونا چند روزی تو جنگل کنار هم بودن.

اونا دیگه تقریبا باهم دوست شده بودن.

اما،مرد هیزم شکن باید به خونش برمیگشت. در نتیجه از شیر دعوت کرد که یه روز به خونه اون بره و شیر قبول کرد.

مدت ها گذشت و گذشت و مرد هیزم شکن،به زندگی عادیش برگشته بود.

و کاملا شیرو فراموش کرده بود

تا اینکه یه روز شیر به خونه هیزم شکن رفت. و هیزم شکن تازه ماجرا رو برای زنش تعریف کرد.

و زنش با کلی ترس و لرز حاضر شد از شیر پذیرایی کنه.ولی وقتی سر سفره نشستن، زنه شروع کرد به مسخره کردن غذا خوردن شیر

و هیزم شکن تایید کرد.پس شیر بلند شد و به هیزم شکن گفت منو با تبرت بزن.

اما هیزم شکن میترسید که بزنتش. شیر بهش گفت اگه منو نزنی،قطعا من میکشمت.

پس هیزم شکن مجبور شد بزنتش.شیر،نعره کشید و از اونجا رفت.

مدت ها بعد هیزم شکن دوباره همون شیرو دید

زنده

شیر بهش گفت:زخمی که با تبر بهم زدی خوب شده،اما زخمی که به دلم زدی هرگز خوب نشد.

پس فرار کن که چون اگه بازم ببینمت میکشمت.

پایان

 

گوینده:کلاغ

داستان شب اول-پسر بچه و گارسون بی حوصله

داستان شب ششم-پیرمرد ثروت مند و پسرش

داستان شب پنجم-خرس کوچولو و سایه اش

داستان شب چهارم-اژدهای بی آتش

داستان شب سوم-شیر مهربون و هیزم شکن

داستان شب دوم-یه میخ به دیوار بکوب!

داستان شب نهم-روح آرتین

هیزم ,جنگل
مشخصات
آخرین جستجو ها