یکی بود،یکی نبود.غیر از خدای مهربون،هیچکس نبود.

یه مردی بود،که پسری خیلی عصبانی و بدخلق داشت.

پسر او،وقتی عصبی میشد،رفتار های آزار دهنده ای نشان میداد و حرف های خیلی آزار دهنده ای به بقیه میزد.

روزی،مرد قصه ما،تصمیم گرفت تا کاری کنه تا شاید بتونه رفتار پسرشو اصلاح کنه.

اون،یه روز،پیش پسرش رفت و به اون یه قوطی پر از میخ داد. 

اون به پسرش گفت:پسرم،هربار که عصبانی شدی،یه میخ به دیوار بکوب.هروقت که تعداد میخ های قوطی به صفر تا رسید،بهت میگم که چیکار کنی.

پسر شروع کرد،انقد عصبی میشد که روزی شاید ده تا میخ به دیوار میزد.انقد این کارو تکرار کرد و تکرار کرد،تا تعداد میخ های توی قوطی به صفر تا رسید.

بعد،پسر پیش پدرش رفت و گفت:پدر،من امروز اصلا عصبی نشدم و هیچ میخی به دیوار نکوبیدم.

پدرش بهش گفت:خوبه،پس از حالا به بعد هربار تونستی عصبانیتتو کنترل کنی از میخ های روی دیوار یه میخ بکن.

روز ها همینطوری گذشت و گذشت تا اینکه پسر همه میخ هارو از روی دیوار کند.

و باز پیش پدرش رفت.

پدرش بهش گفت:ببین، این دیواریه که تو ساختی.شاید،تونستی عصبانیتتو کنترل کنی.ولی جای زخم میخ ها روی دیوار موند.

حتی وقتی که اون میخ هارو کشیدی.

یعنی درد هر کلمه ای که به زبون میاریم،روی دل بقیه باقی میمونه.حتی اگه حرف مونو پس بگیریم و حتی اگه عذر خواهی کنیم ازشون:))

پایان

 

گوینده:اریل

داستان شب اول-پسر بچه و گارسون بی حوصله

داستان شب ششم-پیرمرد ثروت مند و پسرش

داستان شب پنجم-خرس کوچولو و سایه اش

داستان شب چهارم-اژدهای بی آتش

داستان شب سوم-شیر مهربون و هیزم شکن

داستان شب دوم-یه میخ به دیوار بکوب!

داستان شب نهم-روح آرتین

دیوار ,پدرش ,عصبی ,عصبانیتتو کنترل ,دیوار بکوب ,آزار دهنده
مشخصات
آخرین جستجو ها