سوئل به تنهایی در راهرو های متروک حرکت می کرد 

همه‌ جا غرق در سکوت وحب اندازی فرو رفته بود 

دباره نوشته روی تابلو را از اول به آخر و از آخر به اول هجی کرد و خواند: 

تو داری غرق میشی ولی اینجا هیچ آبی وجود نداره! 

سوئل مدتها بود به نویسنده این تابلو خط نویس به احتمال بریتانیایی فکر می کرد و خودش را با نوشته قیاس می کرد 

در آن خانه متروک جاهای زیادی وجود داشتند که سوئل می توانست با آنها خودش را سرگرم کند اما علاقه خاصی به تالار های مهمانی و کتابخانه های عمارت و کتاب ها داشت و شاید چند صد سالی بود که آنجا خودش را مشغول دیده بود 

سال؟ گذر از سال ها گذشته بود بحث قرن بود شاید چندین قرن بود کا او حتی یادش نمی آمد کیسیت و چرا از اینجا نمی تواند خارج شود؟ 

او سرگردان بود ترسیده بود در سیاهی فرو رفته بود و انگار او به حال خودش رها شده بود تا اینگونه بمیرد!

مرگ؟ قرن ها بود که دلش برای آن تنگ شده بود 

کاش واقعا میمرد و به این کابوس تمامی میداد 

اما انگار باید بیش از حقش؛ رنج می کشید 

می خواست گریه کند اشک بریزد و فریاد بکشد اما حال او واقعا از حالت انسانی خارج شده بود و هیچ کاری جز نگاه کردن به ویرانی خودش مانند درختی در جنگلی آتش گرفته که پای گریز ندارد نداشت

او نمی دانست که حتی موجود خوبی است یا نه فقط می دانست بیشتر از آنچه باید سهمش باشد در اسن دنیا درد می کشد 

قیژ و قیژ چوب های پوسیده عمارت 

در و دیوار رنگ و رو رفته و تابلو ها و ظرف های چینی با نقاشی های زیبای خاک گرفته 

شومینه ای که طرح های اولیه آن از بین رفته و فرو ریخته 

کتاب های کتابخانه ای که برگه هایش پوسیده شده 

و فرش های مزین شده به ابریشمی که تار و پودش از بین رفته 

و در سرانجام یاد و خاطر خاطراتی که هرچند نامفهوم و گنگ همچنان در سینه اش طنین می اندازد 

می توانست نشانگر چه چیزی باشد؟ 

او عملا هیچ بود و از هیچ؛ هیچ چیز بر نمی آمد

درک اش برای خودش هم سخت بود 

چه گونه به اینجا رسیده بود؟

دست هایش را دور سرش گرفت ناگهان خاطرات مانند رگباری ار گلوله که از کناری سنگری می گذرند 

عبور کردند 

شب مهمانی بود ساعت از ۱۲ شب رد شده بود و مهمان ها دست از خوردن و نوشیدن بر نمی داشتند 

صدای نوت های پیانو دل آرتین را به وجد می آورد

زیر نور ماه در اتاقک های زرین زیر تالار مهمان ها به آرامی رقص باله تمرین می کرد و وایلت هم با توجه به رقص تک نفره

آرتین کلاوی های پیانو را به صدا در می آورد

پیراهن سیاه باله با موهای از هم گسیخته بلوند آرتین تضادی زیبا مانند خون و برف را بوجود آورده بود 

چشم های آبی آرتین می درخشیدند و  

او خودش را غرق در رویایی وصف نشدنی می دید همراه با دوستانش در خانه ای درختی به دور از واهمه ی این همه تجملات و سختگیری های خانم پرگرین

یاد او که می افتاد اخم هایش را در می کشید 

لحظه ای ایستاد و سوئل دید که آرتین چه چیزی را به یاد می آورد 

مرگ مادر و پدرش در آتش سوزی عمارت واهمیاه در جنوب غربی لس آنجلس آن زمان که آرتین می توانست مانند دختر های دیگر راحت و آسوده بدون در نظر گرفتن مقام اشرافی اش زندگی کند 

وایلت دست از نواختن کشید ولی آرتین به رقص ادامه داد این بار سوئل می دید که چه خاطرات دلنشینی از آرتین و برادرش ادوارد در سر او می گذرد 

ناگهان تصویری دیگر از آرتین نمایان شد این بار آرتین به ناچار سوار کشتی مسافرتی برای رفتن به فرانسه می شد 

از صحبت ها فهمیده بود انگار باید برای گرفتن ارث پدری اش از عموی قلچماقش اقدامی اساسی انجام دهد و از این بابت دادگاه در فرانسه نزدیک ترین مکان به خانه عموی آرتین برگذار می شد 

آرتین هرچند و اما به اجبار اما سعی در لذت بردن از دریایی می کرد که مانند روح و جان او ناآرام بود 

پرتوی نور در لابه لای دریا انعکاس آرتین را نشان می دادند که روی آرشه درحالی که موهایش را باد به رقص در می آورد به سکان تکیه داده است و گردنبند یادگاری را در دستانش فشار می دهد 

چقدر سوئل و آرتین شبیه هم بودند؟ هردو رنج می کشیدند اما با این فرق که سوئل جسمی نا انسانی داشت و اصلا آدم نبود معلوم نبود سوئل روح چه چیزی است 

می توانست روح یک حیوان باشد! شاید هم روح یک گیاه 

احتمالش زیاد بود ولی عجیب با این دختر همزاد پنداری می کرد و حال هم که در خاطرات او گم شده بود 

البته بار ها این اتفاق برای او پیش آمده بود او تقریبا در خاطرات تمام ساکنان عمارت گم شده بود وای این اولین باری بود که آرتین را می دیدید

دلش به حال او می سوخت دخترک افسار گسیخته ای گه به بند افسار و زنجیر رام شده و روح نا آرام او که شوق پرواز و آزادی دارد حال به اسارت گرفته شده 

ناگهان سوئل به خاطره ای دیگر روانه شد 

این بار همه جا تاریک بود 

تاریک تر از شب 

ترس در دل سوئل دوباره نفس کشید 

سوئل بارها ترس را در خودش کشته بود ولی این بار او فرصتی دیگر پیدا کرده بود تا زنده شود و به جان سوئل بزند 

چه اتفاقی داشت می افتاد؟ 

در جواب این سوال سوئل ناگهان مشعلی از آتش روشن شد 

مردی به داخل اتاق آمد و سوئل چهره رنگ پریده آرتین را از میان زبانه های اتش تشخیص داد که روی زمین افتاده بود و جانی در تن نداشت 

و اما آن اتفاق غیر منتظره 

آخرین ضربه چاقو به جان آرتین زده شد 

و این بار سوئل درد را در جای جای تنش حس کرد 

و او هم از درد به خود پیچید و روی زمین افتاد 

این همزاد پنداری نشانه چه چیزی بود؟ 

آن احساس عجیبی که سوئل نسبت به آن جسم داشت چه نام می گرفت؟ 

ناگهان ایستاد همه چیز را به یاد می آورد همه چیز را

از به دنیا آمدنش و کلمه کلمه سخن گفتنش با کمک مادر و پدرش 

از آن لحظه اتش سوزی که در اتش گیر افتاده بود و ملتمسانه کمک می خواست 

از عمارت خانم پرگرین‌ تنها عضو خانواده مادری اش که سرپرستی اورا تا سن قانونی بر عهده گرفته بود تا سفر کشتی و طوفان و غرق شدن آن 

از آن لحظه که کارکنان کشتی به دستور عموی خودش اورا به قتل رساندند 

و حتی آن جمله آخر او که زیرلب زمزمه شده و بود انگار که در گوش خدا زمزمه شده بود و خدا اورا شنیده بود

اینکه درخواست زندگی دوباره می‌کرد و مهم نبود تاوانش چه باشد! حتی اگر این به آن معنا بود که او باید قرن ها را در خاطرات تمام افرادی که به عمارت آماده اند می گذراند تا خودش را پیدا کند و بشناسد! 

او همه این هارا به جان خودش خریده بود! تا فرصت های از دست رفته زندگی اش را جبران کند 

و اما حال دخترکی با موهای قهوه ای و چشمانی سبز بود که از در پشتی عمارت بعد مدتها زندگی و گشتن به دنبال خودش به بیرون می رقت و دوباره دنبال چیزی می گشت اما این بار در جنگل سبز به دنبال و جستجوی زندگی دوباره می گشت

 

نویسنده:ساموئل

داستان شب اول-پسر بچه و گارسون بی حوصله

داستان شب ششم-پیرمرد ثروت مند و پسرش

داستان شب پنجم-خرس کوچولو و سایه اش

داستان شب چهارم-اژدهای بی آتش

داستان شب سوم-شیر مهربون و هیزم شکن

داستان شب دوم-یه میخ به دیوار بکوب!

داستان شب نهم-روح آرتین

آرتین ,سوئل ,خودش ,بود  ,عمارت ,ناگهان ,زندگی دوباره ,خاطرات تمام ,همزاد پنداری ,انگار باید
مشخصات
آخرین جستجو ها